چند خاطره خنده دار از پشت صحنه های خاستگاری

خاطره بیست و یکم :

حالا گفتین شب خواستگاری من از شب عقد بگم. بعد عقد فیلم بردار گفت که یه کم با هم تنها باشین و بعد صداتون میکنم که بیاین تو 
انقدر عکس گرفتن و فیگورای مختلف گرفتیم که لباس همسرم از شلوارش در اومده بود و هی میگفت اینو چیکار کنم چجوری درست کنم. منم گفتم خب الان که کسینیست درست کن. گفت اینجوری نمیشه باید شلوارمو بکشم پایین بعد لباسمو بکنم تو شلوارم! 
گفتم خب زود اینکارو بکن 
خلاصه تا راضی شد و شلوارشو کشید پایین یهو فیلم بردار اومد تو با یه جیغ بنفش رفت بیرون  !!!

خلاصه بعد یه ربع اومد تو و گفتم راحت باشین ولی نه تا این حد ! حالا بیا توضیح بده که میخواسته لباسش رو درست کنه :-| 
خلاصه اینکه خالم و مامانم و خواهرشوهرم و ... همه فهمیدن  

 

خاطره بیست و دوم :

من خدایی قبل ازدواجم خواسگار نداشتم  

بعد علوسی زرت زرت پیدا شدن 

اخه اخمخا من به چه دردم میخوره اخه 

 

خاطره بیست و سوم:

عاقا یه چیز با مزه منو از مادر شوهرم و خواهر شوهرم خواستگاری کردن مادر شوشو و خواهرش داشتن دق میکردن 
دامادم از شانس بد من پولدار و فرنگستون بود 
قیافه مادر شوشو 
قیافه من 
قیافه خواستگارا که چرا من شوهر دارم 
تازه وقتی فهمیدن ول نمیکردن به مادر شوشو میگفتن خوش به حالت با این عروست دورو برتون کسی مثل عروستون ندارید؟؟؟؟

خاطره بیست و چهارم :

یه خواسگار اومد برام خاک بر سر منگلش 
من چادر سرم کردم رفتم نشستم مادرش گفت عروسو ما ندیدیدیم خودشو تو چادر کرده بود 
می خواست ببره منو اسپانیا 
دفعه بعد دیدم گقتن میشه خواهر کوچیکه رو هم ببینیم  گفتم برین گم شین انگار اومدن بغالی 

 البته خالی از عریضه نمانه خواهر جان بنده هم به حکم خاله و خواهر بزرگم باهاش رفت بیرون 

اگه الان زنش بودم از اسپانیا می حرفیدم باهاتون خخخخخخخخخخخ  

و دو تا هم بچه داشتم احتمالا 

آره خاک بر سر می گفت 12 تا بچه هم میخواممممممممممممم تازه بردمت اسپانیا نری تو خونه باید کارم بکنی 

خاطره بیست و پنجم :

یه بارم برای خواهرم خواستگار اومده بود 
مادر دومادددددددد 

2 تا چادر مشکی و رنگی اورده بود میگفت عروسمون باید چادری بشه 

 

خاطره بیست و ششم :

یه کارمند بانکم بود گلوش پیش ما گیر کرده بود بیشتر خواهرممممممممممم هر وقت می رفتیم سریع کار ما رو انجام میداد 

بعد فهمید ما رو معطل باید بکنه خخخخخخخخخخخخخ

 

خاطره بسیت و هفتم :

خانواده من چندان موافق ازدواج مون نبودن. چایی که آوردم دایی مامانم کنار همسرم نشسته بود یک چایی دایی مامانم برداشت و جلوی همسرم گذاشت. 
شوهرم هم گفت مرسی خودم برمی دارم. همه شوکه شده بودن از حاضر جوابی اش و منم مرده بودم از خنده 
جالبه که حالا بهد از 10 سال با دایی مامانم همسایه هستیم و خیلی همسرم و دایی مامانم همو دوست دارن و به هم احترام می گذارن

 

خاطره بیست و هشتم :

من 1 ماه پیش دوماه باردار بودم تو یه تولیدی خیاطی می رفتم پیش دوستم کمکش می کردم یهو یه زنه اومد به دوستم گفت ا مادرم تازه فوت شده اگه میشه اینو برام الان بدوز بندازم سرم دوستم به من اشاره کرد که اینو انجام بده زنه برگشت به من نگاه کرد گفت وای فدات بشم عزیزم چقدر نازی خوشگلی عروس من میشی همه خندیدن و خودمم خند خنده گفتم ماهی دیر منو صید کرد خانمی اگه مجرد میخوای اون خانما مجردن نگاه کرد گفت نه خدایش دلربایی عزیزم 

 

 

خاطره بیسیت و نهم :

یه خاطره دیگه واسه خرید عروسی رفته بودیم اقا یه پشه گور به گور شده اومده بود و هی اذیت میکرد منم هی دستمو تکون می دادم تا بره شوشوی بی جنبه ما هم دیدو بعله فکر کرد دارم بهش خط می دم هی چی اومد از بین همه گذشت به من چسبید منم که فکر نکنید دوست داشتما اصلا اصلاااااااااا

 

خاطره سی ام :

شبه بله برونم بابابزرگم که خیلیم ازش حساب می بزدیم داشت به اق دوماد می گفت که این یکی یه دونست وباید مواظبش باشی و ازاین حرفا شوشو هم داشت بادقت گوش میداد و تایید می کرد که یهو بابابزرگم گفت اق دوماد حالا قبول داری حرفامو؟  که چشمتون روز  بد نبیینه پسر داییم چنان گ.................و..ززززززززززید که همه از خنده منفجر شدن 

 

خاطره سی و یکم :

من هیچ وقت از دستمال کاغذی ای که شوهرم دستش بود هی خودش و خشک میکرد یادم نمیره خخخخخ

یه بارم برای داداشم رفیتم خواستگاری 

50 .50 شد 
یعنی مامانمو داداشم راضی بودن عروس و مامانش ناراضی بودن 

 

خاطره سی و دوم :

جالب که منم مثل چند تا دوستامون روز خواستگاری من نشسته بودم اول داداشم چایی آورد و یه سری دوم خودم بردم که شوهری دیگه بر نداشت.اتفاقا شوهری منم می گه چرا خودت چایی نیاوردی اول؟؟ منم می گم خوب دفعه دوم بر می داشتی که گفت: می خواستی تو جلسه خواستگاری چند تا چایی بخورم؟؟؟ 

======= 
یه بار هم یه خواستگار اومد که عمه ام معرف بودند اول که وارد شد اصلااااا به من سلام هم نکرد من اینجوری بودم 
بعد تو خواستگاری یه نگاه هم به من نکرد و من از همون اولش فهمیدم چون بیچاره چشماش کاسه خون بود خخخخ 
معلوم بود مادرش به زور آورده بودش... 
وقتی رفتند کلی با زن داداشم خندیدیم که حتی سلام هم نکرد و نگاهمم نکرد خخخخ حتما ترسیده بود اگه نگاه کنه شاید دلش گیر بیافته خخخخخ 

 

خاطره سی و سوم :

یه بار یه خواستگار برام اومد من اولش از اتاق بیرون نیومدم از سوراخ در دنبال آقای خواستگار می گشتم شرط کرده بودم اگه خوشم اومد میام بیرون 
وقتی اومدن هرچی نگاه کردم چیزی دستگیرم نشد که کی داماد کی بابای داماد کی خواهرشوهر بود کی ننه اش کلا گیج شده بودم  

هیچی چون معرف زن عموم بود گفت بیا بیرون 
منم با چادر اومدم بیرون و یه سلام کردم یه گوشه نشستم و شروع کردم زیرچشمی داماد رو دید زدن هی اینور کردم انور از داماد خوشم نیومد ( همش داشت با تسبیحش ) بازی می کرد وایییییییییییییییییی از همه بدتر از منم بزرگتر بود هیکلا گنده بود 
تصور کنید من 45 کیلویی اون یه دوماد 100 کیلوی 

هیچی خواهرشان فرمودند عروس خانوم چای نمی یارن که مامانم به من اشاره کرد چای بیاریم ( چای اول رو عموم برده بود ) خخخخخخخخخخخخخ 

وقتی من چای آوردم داماده پرو پرو برگشته به من گفت من اهل چای دوم نیستم ولی اینو چون عروس خانوم آوردن می خورم 
من  
داماد 
خواهرش 

 

 

خاطره سی و چهارم :

وقتی خانواده شوهر فعلیم اومدن خواستگاریم دفعه اول مادرشو و عمه اشو خواهرشوهرم ( معرف) بودن اومده بودن 
وقتی میوه آوردم نمی دونم مامانم چطوری چیده بود که همه میوه ها نقشششششششششش زمین شدن 
از همه بدتر خواهرشوهرم یهو تیکه انداخت ما که ندیدیم میوه ها ریخته 

من  

مادرشوهر 

خواهرشوهر 

عمه شوهر

 

خاطره سی و پنجم  :

یه پسره هم تو دانشگاه بد پیله بود یعنی عاشق شده بود خفن  یه بار اومد خواشتگاری خخخخخخخخ من تو کلاس بودم صدام کرد بعد دیدم یه حلزون البته خونه حلزون بود خخخخخخخخخخخخ از جیبش در آورد و بهم گفت خ فلانی می خواستم ازتون خواستگاری کنم 

من   

داماد دانشجو  

 

خاطره سی و ششم :

شوهر فعلیم که اومد خواستگاری وقتی رفتیم تو اتاق حرف بزنیم 
ایشون فقط حرف زدن هی حرف زدن حرف زدن حرف زدن حرف زدن 
تو دلم بهش فوش می دادم چون دیگه داشت اتاق دور سرم می چرخید 
از همه بدتر داداشم هی براش میوه و چای و شیرین می آورد اینم شارژ می شد و هی حرف حرف می زد 

وقتی اومدیم بیرون 

من  

همسرم  

همه بهم گفتن نتیجه گفتم والا من که حرف نزدم ایشون یه متکلم الوحده بودن 

سری بعد خاله ام بهش تیکه انداخت خخخخخخخخخخخخخخ بهش گفت به دخترماهم اجازه بده حرف بزنه 

سری بعد همسرم  

من 

 

خاطره سی و هفتم  :

من یه خاطره از خواستگاری دختر خالم دارم 



داماد خاله ام قبلا چند بار دختر خالم را توی محل دیده بود و شخصا در موردش تحقیق کرده بود  



شب خواستگاری زن عموی دختر خاله ام که یه خانم لاغر و سبزه رو و بیمار فیس هستش محض کمک کردن(!!!!) سینی چای را می بره واسه خواستگارا!!!!! 

خانواده داماد هم تا این آورنده چای را می بینند ، فکر می کنند عروس این خانم هست ، هی چشم و ابرو به هم میاند که این چه انتخابی پسر ما داشته و مدام زیر لب به داماد بدبخت فحش می دادند !!!! 

حالا این وسط هی برادر داماد با ارنج می زد به پهلوی داماد که بیا بریم ، هی خواهر و مادر داماد بهش چشم قره می رفتند و داماد بدبخت هم مدام زیر لب می گفت اشتباه شده و این عروس خانم نیست !!!! 


خانواده داماد با هزار زحمت داماد را از جا بلند کردند و تعارف کنان که " مزاحم شدیم و ببخشید اگه بد موقع بود و ... " بودند که عروس خانم وارد سالن شدند ... 

داماد تا دختر خاله (عروس ) را دید بدون هیچ منظوری گفت : " ایییییییییییییینننننننننننننننههههه" 



حالا ما مرده بودیم از خنده ، داماد خوشحال که اشتباه نکرده ، خاله ما هم از همه جا بی خبر تعارف کردند که " حالا تشریف داشتید " 


خانواده داماد هم که در حال برخواستن و تعارفات معمول بودند با دیدن عروس خانم با اولین تعارف خاله جان در جا نشستند 






بعد از اون ماجرا همیشه داماد خالم میگه چرا اون روز دختر خاله ام چایی نیاورد و بر اساس چه منطقی گذاشتید زن عموش چایی بیاره

 

 

خاطره سی و هشتم:

برای من بار اول که مادر و خواهرش تنها اومدن یه زمینه سازی کردن بعد رفتن.البته قبلش منو دیده بودن.همین خواهرش تو بیرون منو دیده بود. 
جلسه دوم خودشم اومد با این دو تا عتیقه ها.یه کم باز صحبتای مردونه با بابام کردن راجع به کارشو اینا.بعد قرار شد ما بریم تو اتاق صحبت کنیم  
از ساعت 5 رفتیم تو اتاق ساعت 7 اومدیم بیرون 
تو کل این 2 ساعت شاید بگم یک ساعت و 45 دقیقه شوهرم حرف زد یک ربع هم من  
انقدر که ماشالله زبون داره. 
بعد ما بین صحبتا از بیرون یه آنتراک بهمون دادن خخخخخخ برامون چایی آوردن که گلومون خشک نشه.من که گلوم خشک نشده بود ولی شوهرم بی تعارف سینی رو کشید جلو و چاییش رو برداشت خورد خخخخخخ 
بعد قشنگ مخ منو زد تو این دو ساعت.آخرش گفت نظرت چیه؟ من گفتم 70 درصد اوکی 
اون  
بعد هیچی دیگه تموم شد اومدیم بیرون دیدم بابام خسته شده رفته تو اتاق دراز کشیده  
بقیه هم حرفاشون ته کشیده بود.شوهرمم انقدر بلند صحبت میکرده فکر کنم همه حرفا رو شنیده بودن 

 

خاطره سی و نهم :

اینم بگم که منم هیچ چایی یا شربت و میوه اینا نیاوردم .بقیه میاوردن. 
شب بله برونم اول داداشم چایی آورد یه دور.بعد از اوکی شدن مهریه و اینا دامادشون گفت حالا عروس خانوم خودش بره یه چایی برامون بیاره 
منم بهم برخورد رفتم تو آشپزخونه.چایی ریختم داداشم باز برد 

 باز دوباره همون شب بله برون من خیلی استرس داشتم و یه دفعه دسشوییم گرفت.هر چی از پنجره نگاه کردم دیدم انگار هنوز نمیخوان بیان.گفتم خوبه برم دسشویی همین که رفتم تو دسشویی و دیگه کار از کار گذشته بود شنیدم صدای زنگ اومد.حالا لامصب دسشویی ول کن ما نبود.هیچی دیگه وقتی اومدم بیرون که همه نشسته بودن.از اولشم بدم میومد بعد از خواستگار بیام تو خونه.دوست داشتم همون اولش که میان باشم تو جمع.ولی نشد دیگه

 

خاطره چهلم :

اولین خواستگاری هم که اومد تو خونمون تو 19 سالگیم بود.از طرف یه بنده خدایی معرفی شده بود.خیلی ازش تعریف کرده بود.ولی همین که اومدن خورد تو ذوقم.اصلا با تصورات من کلی فرق داشت.یه لهجه ی غلیظی هم داشت.کثافت حتی دیپلمم نداشت.بلد نبود درست حرف بزنه.10 سالم ازم بزرگتر بود خلاصه رفتیم تو اتاق صحبت کنیم کلی چرت و پرت تفت داد .منم ازش ترسیده بودم و به دخترخواهرم که بچه سن بود گفتم تو هم بیا تو اتاق.تازه لای درم باز گذاشتم  ولی اون به خواهرزادم گفت شما نیاااااا ولی من گفتم عیب نداره خودم گفتم بیاد  
ولی اوضاع مالیش خوب بود.ولی چه کنیم دیگه خوشم نیومد.بعدش انقدر پیغوم پسغوم دادن خواهراش اومدن رفتن.گفته بود هر چی من بگم گوش میده خونمو میفروشم هر جا تو بخوای میخرم.ولی مشکل من که این چیزا نبود 
خلاصه با یه وضعی دست از سرم برداشتن .دیگه کم مونده بود با خواهرش دعوام بشه


برچسب‌ها: خواستگاری, عقد و نامزدی, خاطرات خواستگای, نکات خواستگاری
 
مطالب دیگر: